جدول جو
جدول جو

معنی گرامی شدن - جستجوی لغت در جدول جو

گرامی شدن
عزیز شدن، ارجمند شدن
تصویری از گرامی شدن
تصویر گرامی شدن
فرهنگ فارسی عمید
گرامی شدن
(زَ کَ دَ)
محبوب شدن. عزیز شدن. مورد علاقه واقع گشتن:
به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزارآوا
وز آن خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید.
ناصرخسرو.
تاک رز از انگور شد گرامی
وزبی هنری ماند بید رسوا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
گرامی شدن
عزیز شدن محبوب گشتن: ببانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا وزان خواراست زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرامی کردن
تصویر گرامی کردن
عزیز کردن، ارجمند کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرامی شمردن
تصویر گرامی شمردن
عزیز شمردن، محترم دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرامی قدر
تصویر گرامی قدر
بزرگ قدر، بلندپایه، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهی شدن
تصویر راهی شدن
روانه شدن، سفر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرام شدن
تصویر آرام شدن
آرام گرفتن، فرو نشستن خشم و اضطراب
آرمیدن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ لَ دَ)
بزرگ داشتن. سرفراز کردن. اکرام:
که این نامه را نغز و نامی کند
گرامی کنش را گرامی کند.
نظامی.
خدایا در آفاق نامی کنش
بتوفیق طاعت گرامی کنش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ بَ کَ / کِ دَ)
ناگوار و نامطبوع گردیدن:
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد.
کسائی.
از بس که سر به خانه هر کس فروکند
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف.
کمال الدین اسماعیل.
، سنگین شدن سر پس ازنشئه شراب. خمارآلودگی:
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش.
فردوسی.
، کنایه است از نزدیک شدن وضع حمل:
بر آن نیز بگذشت یکچند روز
گران شد فرنگیس گیتی فروز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ دَ)
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان).
راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر.
سعدی (خواتیم).
بحال نیک و بد راضی شوای مرد
که نتوان اختر بد را نکو کرد.
سعدی (صاحبیه).
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
ازین خوبتر ماجرایی شنو.
سعدی (بوستان).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک.
سعدی (بوستان).
چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع
راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش.
یحیی کاشی (از ارمغان آصفی).
تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی).
- از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود.
، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
بتقدیر باید که راضی شوی
که کار خدایی نه تدبیر ماست.
ناصرخسرو.
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز بتدریج همیداد مزور.
ناصرخسرو.
ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان).
راضی بخلاصیم نشد مرگ
مردیم ولی نیاز مندیم.
ولی دشت بیاضی (از آنندراج).
، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن:
بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم
شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند.
صائب (از بهار عجم).
- راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن:
در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است
من اگر از پا نشینم خون من راهی شود.
ملاقاسم مهدی (از بهار عجم).
، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) :
ای سفرساز هر چه خواهی شو
برکن این شاخ و برگ و راهی شو.
زلالی (از بهار عجم).
گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44).
، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن:
شد او راهی به راهی آرزو کام
حیا ماندش ز در گم کرده پیغام.
(از بهار عجم).
تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم.
بیدل (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن درد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وجع
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
تلف شدن. از حیز انتفاع افتادن. نفله شدن. بی فایده شدن. بی نتیجه از میان رفتن، ممنوع و محظور شدن. محرم شدن. محرم گردیدن. حرمت:
برامش بباش و بشادی خرام
می و جام با ما چرا شد حرام.
فردوسی.
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آنکه خون من بر تو چرا حلال شد.
سعدی.
تا شود بر گل نکوروئی وبال
تا شود بر سرو رعنائی حرام.
سعدی.
امروز در فراق تو دیگر بشام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد.
سعدی.
، مردن حلال گوشت بی بریدن گلو و تزکیه با تشریفات مذهبی در گاو و گوسفند و طیور یا بی ذکر نام خدای تعالی در رمی شکار یا با عدم نحر در شتر یا در آب جان دادن ماهی
لغت نامه دهخدا
(گِ قَ)
ارجمند. بزرگوار. معزز. محترم
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ / بِ کَ دَ)
عزیز شمردن. عزیز داشتن
لغت نامه دهخدا
(زِهْ نِ / نَ دَ)
بیمار شدن بعلت گرمی هوا. گرمازده شدن، مبتلا به اسهال یا قی شدن در اثر حرارت هوا
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
گریزان شدن. ناچار به فرار گردیدن. رجوع به فرار و فراری شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ تَ)
فراموش شدن. از یاد رفتن:
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی.
سعدی.
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و درتصوری.
سعدی.
و رجوع به فرامش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
عمل خراطی را قبول کردن. صورت خراطی را بخود گرفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراری شدن
تصویر فراری شدن
گریزان شدن گریزان شدن گریختن ناچار بفرار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرامش شدن
تصویر فرامش شدن
از یاد رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
عزیز داشتن محترم داشتن: بخدایی که مرا بتو گرامی کرد و تو را بمن گرامی کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرامی قدر
تصویر گرامی قدر
بزرگ عالی قدر بلند پایه ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرامی شمردن
تصویر گرامی شمردن
عزیز شمردن معزز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامی شدن
تصویر هامی شدن
سرگشته شدن متحیرگشتن: (استه وغامی شدم زدردجدایی هامی وامی شدم زخستن مترب) (منجیک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام شدن
تصویر رام شدن
مطیع و فرمانبردار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
سنگین شدن وزین گشتن، یا گران شدن رکاب. فشار آمدن بر رکاب تا مرکوب تند رود، بشتاب رفتن، یا گران شدن سر. سرگران شدن تکبر ورزیدن، یاگران شدن سر از خواب. بخواب رفتن: زضعف تن شده ام آن چنان که گر بمثل گران شود سرم از خواب بشکند کمرم. (جامی) یا گران شدن عنان. کشیده شدن عنان اسب برای متوقف ساختن آن، دارای بهای زیاد شدن مقابل ارزان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام شدن
تصویر حرام شدن
تلف شدن، بی نتیجه از میان رفتن، نفله شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راضی شدن
تصویر راضی شدن
خرسند خواستن خرسند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد
فرهنگ لغت هوشیار
گرما یافتن حرارت پذیرفتن، تحریک شدن برانگیخته شدن: و مزاج دل عزیزش بطلب انتقام گرم شود، خشمگین شدن: بعد از آن چون منافقان دروغ بر عایشه نهادند... رسول ص گرم شد و او را با خانه پدرش فرستادند. شهرت یافتن شیاع یافتن: در جهان گرم شد که شاه جهان روی کرد از سپاه و ملک نهان... (نظامی) یا گرم شدن بازار... پرداد و ستد شدن، رونق یافتن، یا گرم شدن چشم. بخواب رفتن، یا گرم شدن در (به) سخن. گرم صحبت شدن، یا گرم شدن سجده. اشتغال ورزیدن کسان بسجده و عبادت. یا گرم شدن سربه... مشغول شدن، مست گشتن: نه نرم شود دلت بصد لابه نه گرم شود سرت بصد مینا. (مسعود سعد) یا گرم شدن صحبت (گفتگو)، گفتگوی جالب توجه بین دو یا چند تن بعمل آمدن گل انداختن صحبت: بزودی صحبت میان آن دو گرم شد، یا گرم شدن آن بسبب گفتگو های مجلس. خوشایند گشتن جالب و هنر نماییها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامی شدن
تصویر نامی شدن
((شُ دَ))
معروف و مشهور شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرم شدن
تصویر گرم شدن
((~. شُ دَ))
حرارت پذیرفتن، سرحال شدن، به شوق آمدن
فرهنگ فارسی معین
تلف شدن، ضایع شدن، نفله شدن، از بین رفتن، نابود شدن، منع شدن، ممنوع شدن، غیرشرعی اعلام شدن، نامشروع دانستن، ناممکن شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد